داستان کوتاه: چاکریم!
می گویم امروز سحر چه باران قشنگی بود و چه قشنگ لبخند می زدی!
لبخند می زنی.
می گویم دلم نیامد حرفی بزنم که آن خلوت زیبا خراب شود. فقط این که تو هستی و فقط این که تو باشی.
لبخند می زنی.
راستی این جای خانه ی نقلی توست، نه؟
به تایید سر تکان می دهی.
چه خانه ی دلگیری داری!
اخم می کنی.
ببخشید. منظورم این بود که با آن خانه های بزرگی هم که داری اصلاً انگیزه ای پیدا می کنی به این جا بیایی؟ نکند تو هم از خانه های نقلی خوشت می آید؟
لبخند می زنی.
می گویم که گرچه این ایام حالم خوش نبود ولی با این حال آب و جاروی مختصری کرده ام، خانه خانه ی توست، غریبه ها را هم هرگز راه ندادم، خودت می دانی!
به تأیید سر تکان می دهی و به خانه می نگری.
باد خنکی می وزد و پرچم های ایران را در این ارتفاع برمی افرازد، تهران در مه و غباری فرو رفته است که فقط از این ارتفاع دیده می شود.
می گویم کمی دیوارهایش سست شده اند و سقفش خطرناک شده و برخی شیشه هایش شکسته اند.
به خانه می نگری.
اگر تقصیر از نگهداری من است شرمنده ام و اگر کار کار مهمانان و دوستان تو در این خانه است، نکند تلافی کنی صاحب خانه! خانه ی شان آباد!
لبخند می زنی.
می گویم که هرچه تلاش کردم به یکی دیگر از خانه هایت وارد شوم نشد!
گوش می کنی.
خانه ی زیبایی است. سقفش آینه کاری است و کفش مفروش به فرش های زیبا، حیاطش هم پر از گل های مریم و نرگس و رز و لیلیوم و آفتاب گردان است! دم در خانه هم نوشته: «غریبه راه نمی دهیم، لطفاً سوال نفرمایید.» از پنجره که داخل را نگاه کنی عکس یه آقای عینکی هم به دیوار خانه هست که کاپشنش را روی شانه اش انداخته و دست به سینه ایستاده. از توی خانه گاهی اوقات صدای گریه هم می آید...
سرت را پایین می اندازی و به فکر فرو می روی.
می گویم سرایدار آن خانه ی زیبا فقط اجازه می دهد دم در بنشینم. سرایدار آن خانه ی زیبا خود همیشه مهمان این خانه ی کوچک است و به همه جای آن پا گذاشته است، کم کم خود دارد صاحب خانه می شود! ناراحت که نشدی؟ می دانم خانه برای شماست ولی خوب او هم دوست شماست. مگر نه؟
لبخند می زنی و به تأیید سر تکان می دهی.
در این ارتفاع درکنار تو بودن و یک خلوت دو نفره ی عاشقانه خیلی خوب است. ممنون که تا این ارتفاع بالا آمدی!
می گویم که دم در گریه و زاری و آشفته حالی هیچ کمکی به من نکرد. من را راه نمی دهد سرایدارش! دیروز گفتم تو که همه زمان در خانه ی کوچک من رفت و آمد داری نمی گذاری من هم فقط یک گوشه فقط یک گوشه از این خانه ی بزرگ باشم! با قاطعیت گفت: «نه!» دلم شکست و خورد و خمیر شد. ناراحتی ام را که دید گفت: «پس من هم دیگه نمیام توی اون خونه» التماس کردم که باشه من همین جا دم در می مانم و دیگر سعی نمی کنم بیایم تو، فقط تو این حرف آخرت را پس بگیر.
بغض می کنی. {مگر تو هم بغض می کنی؟!}
گفت باشد و در را بست و من ماندم تنها دم در، مغموم و آشفته. بعد یهو تو آمدی! خوش آمدی دوست قدیمی! من هم آمدم بگویم که این سرایدارت دوستت را راه نمی دهد، خیلی بی انصاف است! ولی وقتی که بعد از آن همه وقت دیدمت یهو بغضم ترکید و گریه ام گرفت و آمدم در بغلت و گفتم: «کجا بودی با معرفت؟ دلم یه ذره شد واست!» بعد یادم رفت چه کارت داشتم و همین جوری می بوسیدمت و گریه می کردم و می گفتم که دلم خیلی تنگ شده بود برایت.
بغض می کنی. آن قدر که نزدیک است به گریه بیافتی.
می گویم البته می دانم که دل تو هم کم تنگ نشد و بی معرفتی از من بود... بگذریم. هیچ چیز دلم نیامد از تو بخواهم، ولی دیگر دلم تاب نیاورد آخرش و گفتم: «بامرام! دوباره مارو نذاری بری ها!» و دوباره گریه ام گرفت موقع رفتن تو.
اشکی از گوشه چشمت سرک می کشد.
می گویم که الان قراری با تو می گذارم. من دم در همان خانه می مانم ولی دیگر نه در می زنم و نه اصرار می کنم. صاحب خانه تویی نه آن سرایدار! اگر خواستی هرچند دور و هر چند دیر بگو در را به رویم باز کند و آن زمان چه مهمان نوازی ها که نخواهد کرد!
لبخند پر شعفی می زنی.
اگر هم نگفتی که در را باز کند، خیالی نیست! در دنیای مرام و معرفت جام زهر از دست رفیق به شیرینی شربت است.
لبخند پر از رضایتی می زنی.
باد هنوز می وزد؛ پرچم ها و شاخه های درختان و هشت کلبه دار ساکن در این ارتفاع همه گویی با یک موسیقی لطیف به رقص آمده اند.
کمی سکوت می کنم و چهره ی زیبایت را نگاه می کنم. هرگز از این نگاه شیرینت سیر نمی شوم و هرگز بی نگاه های شیرین ات به زندگی مشتاق نبوده ام. چه قدر دوستت دارم رفیق.
می گویم خیلی چاکریم!
می خندی!
و همه ی اطرافیان زیبارویت و این هشت کلبه نشین کوه، همه و همه به قهقهه در می آیند. موسیقی ات زمین و آسمان را پر می کند.
پی نوشت1: القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله
(امام صادق. مجلسى، بحار الانوار، ج70 ،ص25، ط تهران).
پی نوشت2: قال الله تعالی: من طلبنی، وجدنی و من وجدنی، عرفنی و من عرفنی، احبنی و من احبنی، عشقنی و من عشقنی، عشقته و من عشقته، قتلته و من قتلته، فعلی دیته و من علی دیته، فانا دیته
پی نوشت3: سأل موسى ربه: «یارب این اجدک؟» قال: «عند المنکسرة قلوبهم.»
کلمات کلیدی : آرمانی